♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
"داستان شهید یونس زنگی آبادی"
در کرمان از آقایی به نام آقای سعیدی می خواهند که خاطرات شهید یونس زنگی آبادی را به صورت کتاب در آورد
و آن موقع در حدود ۹۰۰۰۰ تومان به او بدهند .آقای سعیدی به خانه که می آید شروع می کند به خواندن خاطرات شهید اما هر چه فکر می کند به این نتیجه می رسد که خاطرات شهید را برگرداند زیرا همه ی خاطرات شهید از عالم روحانی ومعنوی بوده و برای نویسنده سخت بوده است که شاید کسی باور نکند
لذا خاطرات شهید را در جعبه ای می گذارد تا آن را پس بدهد
صدای زنگ تلفن به صدا در می آید وآقای سعیدی که حوصله ی جواب دادن نداشته سراغ گوشی تلفن نمی رود معمولا تلفن کمتر از ۱دقیقه قطع می شود ولی آقای سعیدی زمانی که می بیند تلفن قطع نمی شود .گوشی را بر می دارد
الو شما؟ سلام علیکم من شهید زنگی آبادی هستم ,آقای سعیدی شما می توانید خاطرات مرا به صورت کتاب در آوری هر گاه که نیاز داشتید من به شما کمک می کنم
بعد تلفن قطع می شود. بعد از مدتی که آقای سعیدی مقداری از مطالب رانوشته بوده ،با خودش فکر می کند که آیا مطالبی که نوشته ام درست است یا خیر؟
یک دفعه آقای سعیدی مشاهده می کند که قلم روی کاغذ شروع به نوشتن کرد بسم الله الرحمن الرحیم آقای سعیدی فلان مطلب را حذف واین مطلب را اضافه کن خلاصه اورا راهنمایی می کند و در آخر برگه امضا می شود بعدا که بررسی می کنند امضا،امضا شهید وخط ،خط شهید بوده است
این شهید والا مقام ؛ زمانی که می خواسته به جبهه برود به خانمش می گوید : به پاهایم خوب نگاه کن روزی این پاهایم به دردت می خورد
روزی که تعدادی شهید به استان کرمان آورده بودند، خانم این شهید از روی پاهایش اورا شناسایی می کند .زیرا حاج یونس نذر کرده بوده است که مثل سیدالشهداء سر در بدن نداشته باشد و مثل قمر بنی هاشم اباالفضل دست در بدن نداشته باشد
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥